از دستشویی آمد بیرون و دیگری وقتی وارد شد برگشت به او گفت، میمردی
شلنگ آب رو که رو زمین انداختی بذاری سر جاش؟! لبخندی زد و چیزی نگفت؛
وقتی آمد بیرون، به او گفت، "اون مارمولکی که رو دیوار بود و با دیدنش ترسیدی،
توی سنگ افتاده بود؛ هر کاری کردم نتونستم بیارمش بیرون، ناچار شدم که
شلنگ رو بذارم رو سنگ تا بتونه خودش بیاد بیرون و بره بالا"
درباره این سایت